متن استاتیک شماره 63 موجود نیست
  • 1398/07/08
  • - تعداد بازدید: 18
  • زمان مطالعه : 4 دقیقه
دفاع مقدس

خاطره از زمان جبهه و جنگ

خاطره از زمان جبهه و جنگ

خاطره از زمان جبهه و جنگ

 

 

دکتر سید جمال الدین ذاکرین/ معاونت غذا دارو

 

سال 1361 الی 1362 دبیرستان ذوالقدر شهرستان فسا دانش آموز رشته علوم تجربی به جبهه اعزام می شود.

طریقه اعزام به جبهه ها در شهرستان های استان فارس بدین قرار بود که فرد به بسیج شهرستان مراجعه می نمود و نام خود را یادداشت می کرد و اعلام آمادگی برای حضور در جبهه می نمود. در آن زمان بسیج شهرستان فسا به یکی از باغات تصرف شده انتقال داده شده بود و پس از انتقال افراد به مرکز (شیراز) به مکانی که هم اکنون ساختمان آنجا موجود می باشد به نام مقر صاحب الزمان ارجاع داده می شدند که نهایتاْ پس از تشکیل دسته، گروهان یا گردان به جبهه مورد نیاز انتقال داده می شدند.

خاطره فعلی بنده به همین قسمت از اعزام مربوط می شود.

پس از نام نویسی گروهی دانش آموز در مقطع دبیرستان، مصادف با سن 15 الی 16 سال که برابر است با سن تفریح و ورزشی و خندیدن و فعالیت های اجتماعی و ... در بسیج فسا و تأیید رفتن به جبهه توسط پدر و مادران بهشتی آن زمان، مقرر شد که در روز معینی با مقداری وسیله مورد نیاز، برای اعزام مراجعه نمایم.

بالاخره پس از خداحافظی با دوستان مدرسه و خانواده با یک کیف و مقداری وسایل و مایحتاج اولیه به سمت بسیج راه افتادیم.

بعد از خوانده شدن نام افراد، بوسیله دو اتوبوس از فسا به مقر صاحب الزمان انتقال داده شدیم. در بعدازظهر روز خاصی به آن مکان رسیدیم که هر گروه به قسمتی هدایت نموده با تحویل دو عدد پتو سربازی، پس از جاگیری در محل مورد نظر و نماز جماعت و شام خیلی مختصر، استراحت با یاد و خاطره خانواده برای اعزام در فردای آن روز انجام شد.

در روز بعد، پس از نماز جماعت و صبحانه مختصر (دو عدد خرما با تکه ای پنیر و نصف نان) در لیوان های ساخته شده از فویل آلومینیومی متعلق به آب میوه، چایی ساخته شده با وضعیت آنچنانی صرف شد.

پس از سامان دهی نیروهای اعزامی از همه شهرستان ها و انجام فرآیندهای اداری، منتظر اعلام نام و سوار شدن بر اتوبوس های مربوطه بودیم.

لذا تقریباْ نیمی از اتوبوس تکمیل شده بود که نام بنده خوانده شد. با هیجان آنچنانی و کیف همراه به سمت اتوبوس دویدم.

توسط مسئول مربوطه کنار گذاشته شدم و برای سوار شدن به اتوبوس ممانعت نمود. همه دوستان متعجب شدند و خودم ناراحت به د لیل این رفتار، بالاخره دست بنده را گرفت و به سمت در ورودی برد و درآنجا اعلام نمود که برادر شما خیلی کوچک هستید در جبهه با تفنگ و فشنگ روبرو هستیم. شما برای این کار زود هستید!!!!

وضعیت بنده در این حال که یک اورکت بلند کلاه دار پوشیده بودم برابر بود با جمع شدن اشک در چشمانم و مأیوس شدن و ناراحتی بسیار زیاد و دوستان و همرزمان همراه بود.

بالاخره بنده را از مقر صاحب الزمان بیرون نمودند و از پشت میله های فلزی به اتوبوس ها و دوستان که در حال سوار شدن بودند نگاه می کردم و اشک می ریختم.

در یک لحظه مشاهده کردم که 2 الی 3 نفر از دوستان همراه، از اتوبوس بیرون آمدند و به سمت دژبانی دویدند. پس از بیرون آمدن از در دژبانی مقر، به سمت من دویدند و دلداری دادند ولی باز همه گروه ناراحت بود.

بلافاصله یکی از دوستان اورکت کلاه دار خود را بیرون آورد و به من گفت بپوش تا بزرگ شوی!!!

بلافاصله اورکت کلاه دار دوستم را بر روی اورکتی که کلاه دار بود و تن خودم بود پوشیدم تا بزرگ جلوه کنم !!!

بعد چندتایی به مقر برگشتیم تا من هم بتوانم اعزام شوم.

بعد از گذشتن دوستان از در دژبانی، نوبت بنده شد که توسط فرمانده به دلیل کوچک بودن جثه پس زده شده بودم!!!

با وارد شدن بچه کم سن و سال با دو اورکت بر تن و یک کیف بزرگ در دست، مشاهده کردم که همه روی ورود من تمرکز نموده بودند (تمام افراد اعزامی از شهرستان فسا و فرمانده و دژبان و ...)

مشاهده نمودم که فرمانده و دژبان به صورت زیرچشمی مرا نگاه می کنند و آهسته لبخند می زنند. تا من به آنان نگاه کردم، فرمانده با دست به کمرم زد و گفت سریع برو سوار شو تا جا نمانی رزمنده.

بالاخره سریع دویدم و در اتوبوس همرزمان سوار شدم و همه همرزمان از جا بلند شدند و خندیدند و به علامت موفقیت دستان خود را بالا بردند. بالاخره به جبهه غرب اعزام شدم!!

  • گروه خبری :
  • کد خبری : 10406
کلیدواژه

نظرات

0 نظر برای این مطلب وجود دارد

نظر دهید